گنجور

 
جامی

عنوانکش این صحیفه درد

در طی صحیفه این رقم کرد

کز قیس رمیده دل چو لیلی

دریافت به سوی خویش میلی

می خواست که غور آن بداند

تا بهره به قدر آن رساند

روزی که پریرخان آن حی

بودند ز نر و ماده با وی

با هر پسری که خنده کردی

بی بیع و شراش بنده کردی

با هر دختر که لب گشادی

پیشش به کنیزی ایستادی

بودند درین هنر که ناگاه

قیس هنری درآمد از راه

رویی ز غبار راه پرگرد

جانی ز فراق یار پر درد

بوسید زمین و مرحبا گفت

بر لیلی و خیل او دعا گفت

لیلی سوی او نظر نینداخت

زان جمع به حال او نپرداخت

از عشوه کشیده زلف بر رو

وز ناز فکند چین در ابرو

با هر که نه قیس خنده آمیز

با هر که نه قیس در شکر ریز

با هر که نه قیس در تبسم

با هر که نه قیس در تکلم

رو در همه بود و پشت با او

خوش با همه و درشت با او

قیس ار به رخش نظاره کردی

از پیش نظر کناره کردی

ور آن به سخن زبان گشادی

این گوش به دیگری نهادی

چون قیس ز لیلی این هنر دید

حال خود ازین هنر دگر دید

شاخ املش گلی دگر کرد

شد لاله سرخ او گلی زرد

از هر مژه لعل تر فرو ریخت

بر صفحه زر گهر فرو ریخت

پرده ز رخ نیاز برداشت

وین پرده جانگداز برداشت

کان رونق کار و بار من کو

وان حرمت و اعتبار من کو

خوش آنکه چو لیلی ام بدیدی

از صحبت دیگران رمیدی

با من بودی به من نشستی

با من ز سخن دهن نبستی

زو خواستمی به روزگاران

عذر گنه گناهکاران

کو با همه بی گناهی من

یک تن پی عذرخواهی من

گر می نشود شفیع من کس

این اشک چو خون شفیع من بس

لیلی چو غزلسراییش دید

وین نغمه جانگداز بشنید

آور ز جمله رو به سویش

بگشاد زبان به گفت و گویش

شد در رخ او ز لطف خندان

گفت ای شه خیل دردمندان

ما هر دو دو یار مهربانیم

وز زخمه عشق در فغانیم

بیگانه تنیم و آشنا دل

پر چنگ زبان و پر صفا دل

چین در ابرو اگر فکندم

تا ظن نبری که کین پسندم

بر روی گره میان مردم

باشد گره زبان مردم

عشقت که بود ز نقد جان به

چون گنج ز دیده ها نهان به

چون قیس شنید این بشارت

شد هوشش ازین سخن به غارت

بر خاک چو سایه بی خود افتاد

در سایه آن سهی قد افتاد

تا دیر که از زمین نجنبید

گفتند به خواب مرگ خسبید

بر چهره زدند آبش از چشم

آن آب نبرد خوابش از چشم

خوبان عرب ز جا بجستند

هنگامه خویش برشکستند

رفتند همه فتان و خیزان

از تهمت قتل او گریزان

ننشست ازان پریرخان کس

او ماند همین و لیلی و بس

او خفته و لیلی اش به بالین

بر ماه همی فشاند پروین

یعنی که به داغ شوق مرده ست

وز محنت عشق جان سپرده ست

تا آخر روز حالش این بود

چون مرده فتاده بر زمین بود

چون روز گذشت و چشم بگشاد

چشمش به جمال لیلی افتاد

او نیز ز دیده خون فشان کرد

وز هر مژه سیل خون روان کرد

لیلی پرسید کای یگانه

در مجمع عاشقان فسانه

ای بی خودی از کجا فتادت

وین باده بی خودی که دادت

گفتا ز کف تو خوردم این می

وین باده تو دادیم پیاپی

بر من ز نخست تافتی روی

بستی ز سخن لب سخنگوی

کف در کف دیگران نهادی

رخ در رخ دیگران ستادی

پیش آمدمت فکندیم پس

خوارم کردی به چشم هر خس

وآخر در لطف باز کردی

صد عشوه و ناز ساز کردی

چون پروردی به درد و صافم

یک جرعه نداشتی معافم

گفتی سخنان مستی انگیز

کردی زان می به مستیم تیز

گر بی خودیی کنم چه چاره

من آدمیم نه سنگ خاره

لیلی چو شنید این حکایت

گفتا به کرشمه عنایت

با قیس که ای مراد جانم

قوت ده جسم ناتوانم

دردی که تو راست حاصل از من

داغی تو راست بر دل از من

درد دل من ازان فزون است

وز دایره صفت برون است

شد قیس ز ذوق این سخن شاد

شادان رخ خود به خانه بنهاد