گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

دردی که مراست با که گویم

درمان دل خود از که جویم

گه فتنه خال عنبرینم

گه بسته زلف مشک بویم

عشق آمد و رفت نام و ننگم

شوق آمد و بُرد آب رویم

دل کم نکند ز عشق مویی

ور عشق کند بسان مویم

خالی نشود ز آرزو سر

ور سر برود در آرزویم

گر جان خواهی بگوی با من

تا دست ز جان خود بشویم

ور سرطلبی اشارتی کن

تا ترک سر و جهان بگویم

من ذرّه ام و تو آفتابی

شاید که نظر کنی به سویم

خاک قدم توام ولیکن

بر باد مده چو خاک کویم

آن کاو چو جلال بنده تست

من بنده کمترین اویم