گنجور

 
جلال عضد

سحر چون غنچه بگشاید گریبان

بیا بشنو خروش عندلیبان

خروش بلبلان تیغ در چنگ

چنان کز منبر آواز خطیبان

برآید سرو خوش چون گل درآید

خوش است آزادگان را با غریبان

چه خوش باشد که بنشینند در باغ

به پای گل حبیبان با حبیبان

من از دانش نفورم وز ادب دور

کجا سودم کند پند ادیبان

قدح در دور ما بر خاک ریزند

نصیب ما فدای بی نصیبان

مرا دردی که دارم از تو در دل

دریغ آید که گویم با طبیبان

جلال آن کز حبیبش ناگزیر است

بباید بردنش جور رقیبان