گنجور

 
جلال عضد

غلغل میخوارگان و غلغله چنگ

طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ

اختر شادی چو در قدح بدرخشد

غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ

باده گساران نمی دهند مَی از دست

پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ

همچو به دور گل است ناله بلبل

باده که در گردش است و غلغله چنگ

لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است

بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ

بر گل رعنا نظاره کن که ببینی

چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ

سرکشد از غنچه سرو راست نیاید

صحبت آزادگان و مردم دلتنگ

آتش جان من است بر دل جانان

لاله حمرا که سر برآورد از سنگ

ننگ بود کز جلال نام بر آید

مردم اوباش را ز نام بود ننگ