گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

ای ز رخ چون مه و زلف دراز

صد درِ فتنه به جهان کرده باز

الحق اگر ناز کند می رسد

آن قد و بالای تو بر سرو ناز

هیچ کس از حال دل آگه نبود

اشک برون رفت و برون برد راز

ای دل من همچو دهان تو تنگ

قصّه من چون سر زلفت دراز

کی تو شکار من مسکین شوی

صعوه ندیدم که کند صید باز

روز قیامت که بود گاه عرض

شیخ نماز آرد و عاشق نیاز

پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ

خواه مرا می زن و خوه می نواز

شب همه شب بی رخ تو همچو شمع

کار من سوخته سوز است و ساز

درد تو عمری ست که دارد جلال

چاره این عاشق مسکین بساز

 
 
 
رودکی

تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

عبدالقادر گیلانی

شب همه شب با تو می‌گوییم راز

تو به غفلت پای‌ها کرده دراز

ای ز ما کرده فراموش گوییا

سوی ما هرگز نخواهی گشت باز

خیز و ترک خواب کن تا نیمه‌شب

[...]

مولانا

دیگران رفتند خانهٔ خویش باز

ما بماندیم و تو و عشق دراز

هرکی حیران تو باشد دارد او

روزه در روزه، نماز اندر نماز

راز او گوید که دارد عقل و هوش

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

یار با ما امتحانی کرد باز

لیک با بیگانه نتوان گفت راز

گر چه می‌کوشیم و جهدی می‌کنیم

تا کنیم از خودنمایی احتراز

خود اگر در خانه آبی می‌خوریم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۳ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه