گنجور

 
جلال عضد

ای ز رخ چون مه و زلف دراز

صد درِ فتنه به جهان کرده باز

الحق اگر ناز کند می رسد

آن قد و بالای تو بر سرو ناز

هیچ کس از حال دل آگه نبود

اشک برون رفت و برون برد راز

ای دل من همچو دهان تو تنگ

قصّه من چون سر زلفت دراز

کی تو شکار من مسکین شوی

صعوه ندیدم که کند صید باز

روز قیامت که بود گاه عرض

شیخ نماز آرد و عاشق نیاز

پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ

خواه مرا می زن و خوه می نواز

شب همه شب بی رخ تو همچو شمع

کار من سوخته سوز است و ساز

درد تو عمری ست که دارد جلال

چاره این عاشق مسکین بساز