ای ز رخ چون مه و زلف دراز
صد درِ فتنه به جهان کرده باز
الحق اگر ناز کند می رسد
آن قد و بالای تو بر سرو ناز
هیچ کس از حال دل آگه نبود
اشک برون رفت و برون برد راز
ای دل من همچو دهان تو تنگ
قصّه من چون سر زلفت دراز
کی تو شکار من مسکین شوی
صعوه ندیدم که کند صید باز
روز قیامت که بود گاه عرض
شیخ نماز آرد و عاشق نیاز
پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ
خواه مرا می زن و خوه می نواز
شب همه شب بی رخ تو همچو شمع
کار من سوخته سوز است و ساز
درد تو عمری ست که دارد جلال
چاره این عاشق مسکین بساز
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
شب همه شب با تو میگوییم راز
تو به غفلت پایها کرده دراز
ای ز ما کرده فراموش گوییا
سوی ما هرگز نخواهی گشت باز
خیز و ترک خواب کن تا نیمهشب
[...]
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
دیگران رفتند خانهٔ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حیران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش
[...]
یار با ما امتحانی کرد باز
لیک با بیگانه نتوان گفت راز
گر چه میکوشیم و جهدی میکنیم
تا کنیم از خودنمایی احتراز
خود اگر در خانه آبی میخوریم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.