گنجور

 
جلال عضد

ای ز رخ چون مه و زلف دراز

صد درِ فتنه به جهان کرده باز

الحق اگر ناز کند می رسد

آن قد و بالای تو بر سرو ناز

هیچ کس از حال دل آگه نبود

اشک برون رفت و برون برد راز

ای دل من همچو دهان تو تنگ

قصّه من چون سر زلفت دراز

کی تو شکار من مسکین شوی

صعوه ندیدم که کند صید باز

روز قیامت که بود گاه عرض

شیخ نماز آرد و عاشق نیاز

پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ

خواه مرا می زن و خوه می نواز

شب همه شب بی رخ تو همچو شمع

کار من سوخته سوز است و ساز

درد تو عمری ست که دارد جلال

چاره این عاشق مسکین بساز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

روی به محراب نهادن چه سود؟

دل به بخارا و بتان تراز

ایزد ما وسوسهٔ عاشقی

از تو پذیرد، نپذیرد نماز

نظامی

تازه‌ترین سنبل صحرای ناز

خاصه‌ترین گوهر دریای راز

مشاهدهٔ ۱۷ مورد هم آهنگ دیگر از نظامی
ابن یمین

در کشیده ز همه دامن ناز

فارغست او ز دل اهل نیاز

خواجوی کرمانی

ای شده بر مه ز شبه مُهره ساز

با شُبه‌ات مار سیه مهره باز

جادوی هاروت‌وَشَت دلفریب

هندوی زنگی صفتت ترکتاز

بزم صبوحی ز قدح برفروز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه