گنجور

 
جلال عضد

افکند گل ز چهره خود روی پوش باز

وز بلبلان خسته برآمد خروش باز

آن را که در ازل خرد و هوش برده اند

تا بامداد حشر نیاید به هوش باز

شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست

پای من و طواف درِ مَی فروش باز

هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح

بینی که شام مست کشندم به دوش باز

در خواب دوش طرّه او داشتم به دست

دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز

آن را شراب صرف محبّت بود حلال

کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز

در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت

بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز

آزاد گشتم از گره زلف او، ولی

بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز

بعد از هزار سال چو نام لبت برند

خون در تن جلال درآید به جوش باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode