گنجور

 
جلال عضد

زلف و رخ تو شب است و هم نور

زان حسن و جمال چشم بد دور

با پرتو عارض تو خورشید

چون شمع در آفتاب بی نور

زلف تو به شبروی نبشته

بر صفحه روزگار منشور

رخسار تو در جهان فروزی

ماننده آفتاب مشهور

از روی تو صبح و شام خیزد

وی زلف تو صبح و شام دیجور

انگیخته شام را ز خورشید

آمیخته مشک را به کافور

سر خاک تو شد مده به بادش

دل ملک تو شد بدار معمور

هر صبح که چهره ات نبینم

روزم گذرد چو شام رنجور

ما و چمن و شراب و شاهد

اینست بهشت و کوثر و حور

خاطر نرود به گلبُنانش

آن را که جمال تست منظور

پنهان جلال گشت پیدا

عشقش بنمانده است مستور