گنجور

 
جلال عضد

زلف و رخ تو شب است و هم نور

زان حسن و جمال چشم بد دور

با پرتو عارض تو خورشید

چون شمع در آفتاب بی نور

زلف تو به شبروی نبشته

بر صفحه روزگار منشور

رخسار تو در جهان فروزی

ماننده آفتاب مشهور

از روی تو صبح و شام خیزد

وی زلف تو صبح و شام دیجور

انگیخته شام را ز خورشید

آمیخته مشک را به کافور

سر خاک تو شد مده به بادش

دل ملک تو شد بدار معمور

هر صبح که چهره ات نبینم

روزم گذرد چو شام رنجور

ما و چمن و شراب و شاهد

اینست بهشت و کوثر و حور

خاطر نرود به گلبُنانش

آن را که جمال تست منظور

پنهان جلال گشت پیدا

عشقش بنمانده است مستور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه