گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

شب نیست کز غمت دل من خون نمی‌شود

وز اشک روی زردم گلگون نمی‌شود

از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک

از سر هوای عشق تو بیرون نمی‌شود

گفتم که بی‌جمال تو روزم به سر شود

ای جان نازنین چه کنم چون نمی‌شود

با درد عشق و دوری رویت اگر دلم

وقتی صبور می‌شد و اکنون نمی‌شود

شد دامن وصال تو از دست من رها

آری چه چاره، بخت چو وارون نمی‌شود

در جنب آتش دل و سیلاب دیده‌ام

خور ذرّه می‌نماید و جیحون نمی‌شود

هرگز میان دیده و خیل خیال تو

یک روز نگذرد که شبیخون نمی‌شود

بر ما اگرچه تو ستم افزون همی‌کنی

ما را به جز محبّتت افزون نمی‌شود

از دست شد جلال ز هجران و دست او

بر دامن وصال تو مقرون نمی‌شود