گنجور

 
جلال عضد

عشق تو هر لحظه فزون می‌شود

دل ز غمت غرقه خون می‌شود

در هوس سلسله زلف تو

عقل مبدّل به جنون می‌شود

روی تو نادیده مه چارده

بنگرش از غصّه که چون می‌شود

گمشدگان را به طریق نجات

مهر رخت راهنمون می‌شود

بس که گران است سر از جام عشق

زیر سرم دست ستون می‌شود

عالمی از مستی چشمت خراب

چشم تو خود مست کنون می‌شود

عشق تو ورزیم که سلطان عقل

در کف عشق تو زبون می‌شود

شوق تو جوییم که از بار آن

قامت افلاک نگون می‌شود

در دل سوزان جلال آتشی‌ست

کز فلکش دود برون می‌شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode