جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۱

شب نیست کز غمت دل من خون نمی‌شود

وز اشک روی زردم گلگون نمی‌شود

از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک

از سر هوای عشق تو بیرون نمی‌شود

گفتم که بی‌جمال تو روزم به سر شود

ای جان نازنین چه کنم چون نمی‌شود

با درد عشق و دوری رویت اگر دلم

وقتی صبور می‌شد و اکنون نمی‌شود

شد دامن وصال تو از دست من رها

آری چه چاره، بخت چو وارون نمی‌شود

در جنب آتش دل و سیلاب دیده‌ام

خور ذرّه می‌نماید و جیحون نمی‌شود

هرگز میان دیده و خیل خیال تو

یک روز نگذرد که شبیخون نمی‌شود

بر ما اگرچه تو ستم افزون همی‌کنی

ما را به جز محبّتت افزون نمی‌شود

از دست شد جلال ز هجران و دست او

بر دامن وصال تو مقرون نمی‌شود