شب نیست کز غمت دل من خون نمیشود
وز اشک روی زردم گلگون نمیشود
از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک
از سر هوای عشق تو بیرون نمیشود
گفتم که بیجمال تو روزم به سر شود
ای جان نازنین چه کنم چون نمیشود
با درد عشق و دوری رویت اگر دلم
وقتی صبور میشد و اکنون نمیشود
شد دامن وصال تو از دست من رها
آری چه چاره، بخت چو وارون نمیشود
در جنب آتش دل و سیلاب دیدهام
خور ذرّه مینماید و جیحون نمیشود
هرگز میان دیده و خیل خیال تو
یک روز نگذرد که شبیخون نمیشود
بر ما اگرچه تو ستم افزون همیکنی
ما را به جز محبّتت افزون نمیشود
از دست شد جلال ز هجران و دست او
بر دامن وصال تو مقرون نمیشود