گنجور

 
بیدل دهلوی

دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود

خاک به بباد تاخته‌گردون نمی‌شود

دل خون‌کنید و ساغر رنگ وفا زنید

برک طرب به جامهٔ گلگون نمی‌شود

جایی‌که عشق ممتحن درد الفت است

آه از ستمکشی‌که دلش خون نمی‌شود

بگذار تا ز خاک سیه سرمه‌اش کشند

چشمی‌که محو صنعت بیچون نمی‌شود

در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها

خاری‌ست ناخلیده که بیرون نمی‌شود

بی‌بهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود

دریا حریف کاسهٔ وارون نمی‌شود

بی‌پاسبان به خاک فرو رفته‌گنج زر

پر غافل‌ست خواجه ‌که قارون نمی‌شود

گل‌، یاد غنچه می‌کند و سینه می‌درّد

رفت آنکه جمع می‌شدم اکنون نمی‌شود

بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست

لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی‌شود

دل بر بهار ناز حنا دوخته‌ست چشم

تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی‌شود

بیدل تامل اینهمه نتوان به‌کار برد

کز جوش سکته شعر تو موزون نمی‌شود

 
 
 
جلال عضد

شب نیست کز غمت دل من خون نمی‌شود

وز اشک روی زردم گلگون نمی‌شود

از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک

از سر هوای عشق تو بیرون نمی‌شود

گفتم که بی‌جمال تو روزم به سر شود

[...]

جهان ملک خاتون

شب نیست کز غمت جگرم خون نمی‌شود

وز راه دیده‌ام همه بیرون نمی‌شود

رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم

آن نیست کز فراق تو گلگون نمی‌شود

هرشب مرا به وعدهٔ وصلش دهد امید

[...]

خیالی بخارایی

ما را ز سر خیال تو بیرون نمی‌شود

عهدی که هست با تو دگرگون نمی‌شود

سر می‌نهم به پای خیالت ولی چه سود

بی‌روی بخت کار به سر چون نمی‌شود

عاقل نباشد آنکه به لیلی‌وَشی چو تو

[...]

جیحون یزدی

میرا بنظم کس زمن افزون نمی شود

کافزون ازین صتاعت و مضمون نمی شود

هرکس زیزد خیزد جیحون نمی شود

باران تمام لؤلؤ مکنون نمی شود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه