جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰

هر آن کس که دیده ست آن خاک پا

نیاید به چشمش دگر توتیا

رخت را به خورشید کردم مثل

بدیدم کنون از کجا تا کجا

۳

زبویت دلم همچو گل بشکفد

چو بشکفتن گل ز باد صبا

زهی لعل تو خاتم ملک جم

رخ روشنت جام گیتی نما

کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ

که جز نیم جانی ندارم بها

۶

به زندان عشقت روانم اسیر

به زنجیر زلفت دلم مبتلا

مکش عاشقان را به تیغ ستم

که خون اسیران نباشد روا

دمد هم چنان بوی مهرت از آن

ز خاک جلال ار بروید گیا