جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰

هر آن کس که دیده ست آن خاک پا

نیاید به چشمش دگر توتیا

رخت را به خورشید کردم مثل

بدیدم کنون از کجا تا کجا

زبویت دلم همچو گل بشکفد

چو بشکفتن گل ز باد صبا

زهی لعل تو خاتم ملک جم

رخ روشنت جام گیتی نما

کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ

که جز نیم جانی ندارم بها

به زندان عشقت روانم اسیر

به زنجیر زلفت دلم مبتلا

مکش عاشقان را به تیغ ستم

که خون اسیران نباشد روا

دمد هم چنان بوی مهرت از آن

ز خاک جلال ار بروید گیا