جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۹

بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم

بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم

تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت

از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم

پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم

چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم

در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب

ای آب زندگانی باشد که من نمیرم

بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان

دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم

ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای

رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم

دریست در جهانم بر دل ز روز هجران

جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم