گنجور

 
جهان ملک خاتون

به لطف ای دوست باری دست گیرم

که جز لطفت نباشد دستگیرم

نباشد در دو چشمت جز خیالم

بجز فکرت نباشد در ضمیرم

ز جان باشد گزیرم گاه و ناگاه

ولی از روی جانان ناگزیرم

صبا بویی ز زلف یارم آورد

به بوی دلپذیرش تا بمیرم

چه باشد گر شبی بر دست امّید

سر زلف سمن سای تو گیرم

کمان ابروان را می دهی خم

که تا بر جان زنی از غمزه تیرم

در آن کیشم که قربان تو باشم

وگر تیغم زنی ترکت نگیرم

جهانگیرست چشمت ای دلارام

زکاتی ده که از وصلت فقیرم

گناه آید ز ما عفو از خداوند

به لطف خویش باری در پذیرم