گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا قامت او به باغ برخاست

سرتاسر شهر شور و غوغاست

گفتم که قدش به سرو ماند

گفتا که نباشد اینچنین راست

گفتم که نظر به قامتش کن

گفتا که چمن دگر بیاراست

گفتم که بلاست بر دل خلق

گفتا تو ببین که آن چه بالاست

کز رشک قد تو سرو بستان

دستش همه بر دعا به بالاست

گفتم ز چه میل ما نداری

سروَش چو مدام میل بر ماست

سرو از نظر جهان بیفتاد

تا سرو قدش به پای برخاست

گفتم که رخش بهست یا ماه

گفتا که ازوست در کم و کاست

گفتم که ز عنبرست زلفش

گفتا که، کرا مجال و یاراست

گفتم که کمان ابروانش

تیر مژه زان کمان شود راست

گفتم که دلش نسوخت بر ما

گفتا که دلش چو سنگ خاراست

فریاد و فغان ما ز حد رفت

بر ما نظر ار کنی خداراست

 
 
 
جدول شعر
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه