جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

تا قامت او به باغ برخاست

سرتاسر شهر شور و غوغاست

گفتم که قدش به سرو ماند

گفتا که نباشد اینچنین راست

گفتم که نظر به قامتش کن

گفتا که چمن دگر بیاراست

گفتم که بلاست بر دل خلق

گفتا تو ببین که آن چه بالاست

کز رشک قد تو سرو بستان

دستش همه بر دعا به بالاست

گفتم ز چه میل ما نداری

سروَش چو مدام میل بر ماست

سرو از نظر جهان بیفتاد

تا سرو قدش به پای برخاست

گفتم که رخش بهست یا ماه

گفتا که ازوست در کم و کاست

گفتم که ز عنبرست زلفش

گفتا که، کرا مجال و یاراست

گفتم که کمان ابروانش

تیر مژه زان کمان شود راست

گفتم که دلش نسوخت بر ما

گفتا که دلش چو سنگ خاراست

فریاد و فغان ما ز حد رفت

بر ما نظر ار کنی خداراست