گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلا در باغ حسنش عندلیبم

نباشد غیر خار از گل نصیبم

بچیدند از چمن گل باز یاران

ز گل محروم از جور رقیبم

دلم پردرد و غیر از شکّر او

دوای دل نمی گوید طبیبم

جهان در کار عشقش کردم آخر

چرا بر من رود جور از حبیبم

چو رفتم اختیار از دست در گوش

کجا گیرد کنون پند ادیبم

به عشق روی گل در بوستانها

سحر نالان به سان عندلیبم

شنیدستم غریبان می نوازی

نظر فرما که در ملکت غریبم