گنجور

 
جهان ملک خاتون

در جوانی قدر خود نشناختم

این زمان حاصل چه چون در باختم

چون گذشت از ما چو باد صبحدم

نیک و بد را این زمان بشناختم

ای بسا مرغ هوس را کز هوا

در سر دام دو زلف انداختم

سر به رعنایی میان بوستان

بر سهی سرو چمن افراختم

با بتان در عرصه شطرنج عشق

ای بسا نرد هوس کان باختم

بس به میدان ملاحت در جهان

باره امید دل را تاختم

از جوانی شاخ و برگی چون نماند

با شب دیجور پیری ساختم