گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا که من نرد وفا با رخ تو باخته ام

مهره ی مهر تو در طاس غم انداخته ام

بار هجران تو بر جان من امروزی نیست

با غم عشق تو عمریست که در ساخته ام

همچو پروانه سرگشته به شمع رخ دوست

بی تکلّف دو جهان را همه در باخته ام

از دل و جان و جوانی همه بیگانه شدم

تا سگی را به سر کوی تو بشناخته ام

سالها تا به فراز و به نشیب شب هجر

باد پایان وفا را به جهان تاخته ام

آنچنان واله و شیدای تو گشتم که ز شوق

بارها دیده ی خود دیده و نشناخته ام

طوطیی بود سخنگوی به مدح تو زبان

از غم هجر تو اکنون بتر از فاخته ام

سرزنش ارچه کنم بار رقیبم که چو سرو

با وجود شب وصل تو سر افراخته ام

خبرت نیست که از بوی تو ای جان و جهان

همچو موم از غم هجران تو بگداخته ام