تا که من نرد وفا با رخ تو باختهام
مهرهٔ مهر تو در طاس غم انداختهام
بار هجران تو بر جان من امروزی نیست
با غم عشق تو عمریست که درساختهام
همچو پروانه سرگشته به شمع رخ دوست
بی تکلّف دو جهان را همه درباختهام
از دل و جان و جوانی همه بیگانه شدم
تا سگی را به سر کوی تو بشناختهام
سالها تا به فراز و به نشیب شب هجر
باد پایان وفا را به جهان تاختهام
آنچنان واله و شیدای تو گشتم که ز شوق
بارها دیدهٔ خود دیده و نشناختهام
طوطیی بود سخنگوی به مدح تو زبان
از غم هجر تو اکنون بتر از فاختهام
سرزنش ارچه کنم بار رقیبم که چو سرو
با وجود شب وصل تو سر افراختهام
خبرت نیست که از بوی تو ای جان و جهان
همچو موم از غم هجران تو بگداختهام