گنجور

 
جهان ملک خاتون

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل

از وصل ساز چاره دوایی برای دل

شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه

تا گشت شست زلف تو جانا سرای دل

آنچه من از برای دل خسته می کشم

آخر بگو که با که بگویم جفای دل

دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون

بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل

گر آن دل رمیده دگر باز یابمش

دانم که چون دهم به غم او سزای دل

دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت

آخر چه کرد دیده ی مسکین به جای دل

دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم

کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل

دل را گناه نیست همه دیده می کند

کاو می شود همیشه به غم رهنمای دل

بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان

تا گشت عشق روی توأم آشنای دل

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

مردم نشسته فارغ و من در بلای دل

دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

از من نشان دل طلبیدند بیدلان

من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

جان کیست بندهٔ حرم کبریای دل

یا روح چیست خادم خلوتسرای دل

در چارسوی عشق که بیرون دو سراست

صد جان روان دهند به یکدم بهای دل

از جان به سوز سینه که یابی وصال جان

[...]

ابن حسام خوسفی

ای قامت بلند تو ما را بلای دل

چون من که دیده ای که بود مبتلای دل

از دست دیده کار دل من به جان رسید

ای دیده ای که چه کردی به جای دل

خون دلم بریخت خیال لب تو دوش

[...]

اسیری لاهیجی

هر جا ظهور یافت کمال و صفای دل

عالم نبود ذره اندر فضای دل

آن مظهری که سر عیان زو عیان نمود

جستم بهر دو کون و ندیدم ورای دل

آئینه کمال حقیقت دلست و بس

[...]

محتشم کاشانی

گر پا نهی ز لطف به مهمانسرای دل

پیش تو جان به پیشکش آرم چه جای دل

بهر گذار کردنت از غرفه‌های چشم

درها گشاده بر حرم کبریای دل

بنای صنع بهر تو نامهربان نهاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه