گنجور

 
جهان ملک خاتون

چون ندادم آن ستمگر کام دل

تا به کی باشم چنین در دام دل

روی بنما با همه جور و جفا

تا شود یک لحظه ام آرام دل

ای صبا از روی دلداری ببر

پیش آن جان و جهان پیغام دل

گو من از دست فراقت سوختم

چون درین سودا بپختم خام دل

روی چون خورشید تو صبح جهان

زلف شبرنگ تو باشد شام دل

پسته لعل تو باشد عید روح

چشم مخمور جهان بادام دل

من ز وصلت باز محرومم چرا

دشمنم باشد چنین ناکام دل

از شراب وصل خویشم مست کن

گر ز لعل دوست باشد جام دل

هست از آغاز عشقت آتشی

در جهان تا چون شود فرجام دل