گنجور

 
اسیری لاهیجی

دل به معنی جوهری روحانی است

دل نه از جسم است و نه جسمانی است

دل چه باشد غیر نفس ناطقه

آنکه از حق تافت بر وی بارقه

آنکه دانا گفت عقل مستفاد

در حقیقت دان که بودش دل مراد

استفاده گر کنی زان دل بکن

تا بیابی تو علوم من لدن

چون مجرد شد دل از حرص و هوی

تافتن گیرد در آن نور خدا

معنی کلی و جزوی اندر او

چون مشاهد گشت او را دل بگو

دل چه باشد مطلع انوار حق

دل چه باشد منبع اسرار حق

دل که شد بر یاد غیر او حرام

گر بدانی او بود بیت الحرام

در حقیقت دان که دل شد جام جم

می نماید اندرش هر بیش و کم

دل بود مرآت وجه ذوالجلال

در دل صافی نماید حق جمال

پیش سالک عرش رحمانست دل

جمله عالم چون تن و جانست دل

لوح محفوظ ار بدانستی دلست

پیش دانا دل به از آب و گلست

حق نگنجد در زمین و آسمان

در دل مؤمن بنگجد این بدان

در دل صافی توان دیدن عیان

آنچه پنهان است از خلق جهان

جمله عالم جرعه نوش جام دل

از مکان تا لامکان یک گام دل

ریخت ساقی بحرها در کام دل

هم نشد سیراب درد آشام دل

مخزن اسرار را دل شد کلید

گنج مخفی هست اندر دل پدید

هفت دریا را به یکدم در کشید

می زند او نعرۀ هل من مزید

ساقی و خم خانه را یک جرعه کرد

تشنه لب هر دم برآورد آه سرد

تاب نور حق ندارد غیر دل

جای کرده مغبچه در دیر دل

صد هزاران آسمان و آفتاب

مشتری و تیر و زهره ماهتاب

صد زمین و کوه ودشت و بحر و بر

اینکه می بینی دو صد چندین دگر

هست از دریای دل یک قطره ای

در فضای دل نماید ذره ای

وسعت دل برتر است از هر چه هست

مظهر علم الهی دل شدست

ملک دل را کس ندیده غایتی

در احاطه حق دل آمد آیتی

شهرهای ملک دل را حصر نیست

پیش شهر دل دمشق و مصر چیست

قصرهای شهر دل از گوهرست

فر ش ودیوارش همه سیم و زرست

هر یکی شهری از آن صد عالمی

س ا کن هر یک دگرگون آدمی

خلق هر شهری به رنگ دیگرست

آن ی ک ی سرخ و دگر یک اصفر است

آن یکی رنگش فروزان همچو ماه

رنگ آن یک زرد گشته همچو کاه

آن یکی نیلی و دیگر گون سفید

گشته رنگ هر یکی نوعی پدید

وان دگر یک را بود رنگش سیاه

از چه از بسیاری جرم و گناه

خلق هر شهری به نوعی آمدست

هر یکی مشغول یک کاری شده است

روی خلقی گشته تابان همچو خور

زشت گشته روی آن خلق دگر

آن یکی شهری پر از غلمان و حور

گشته خلق شهر دیگر غرق نور

خلق شهری واله روی نکو

خلق شهر دیگرش در گفت وگو

خلق شهری مست دیدار خدا

خلق آن دیگر شده مست هوی

خلق شهری گشته از می جمله مست

خلق شهری محتسب دره به دست

خلق شهری غرقۀ دریا شده

از عطش در موج دریا آمده

خلق شهری جملگی سمع و بصر

گشته خلق شهر دیگر کور و کر

هر یکی را ح الت و کاری دگر

با خدای خویش دیدار دگر

عالم دل را نشانی دیگرست

بحر و بر و کار و شأنی دیگرست

خاک و باد و آتش و آبی دگر

ابر و باران، مهر و مهتابی دگر

باغها و میوه های رنگ رنگ

گلستان و دلبران شوخ و شنگ

یاسمین و نرگس و گلهای خوش

بلبلان و قمریان آهکش

هر چه می آید درین عالم عیان

هست عکس عالم دل بیگمان

چونکه عکس عالم دل شد جهان

فیض این عالم از آن عالم بدان

خلق و اطوارش همه نوعی دگر

هر یکی با صد هزاران کر و فر

عرش و کرسی آسمانش دیگر است

مهر و ماه وعقل و جانش دیگر است

زاوش و برجیس و بهرامی دگر

تیر و زهره مطرب و جامی دگر

صد هزاران آفتاب و هر یکی

در مساحت مثل عالم بی شکی

هر یکی را برج دیگر منزل است

این کسی داند که از اهل دل است

هر یکی تابنده تر از دیگری

نور هر یک در گذشته از ثری

هر یکی نوعی دگر گردان شده

ز اشتیاقش بی سر و سامان شده

گشته هر یک حامل باری دگر

دور هر یک از پی کاری دگر

هست در هر گوشه اش صد بتکده

هر طرف صد کعبه و صد معبده

هر یکی مطلوب خود ب ین د در او

هر یکی بیند مراد خویش از او

آن یکی از وی شراب ناب دید

وان دگر معشوقه و اسباب دید

آن یکی زو ملک و مال و جاه یافت

وان دگر جویندگی راه یافت

آن یکی یابد از او فقر و غنا

دارد از وی دیگری رنج و عنا

آن یکی را در جهان سازد گدا

می کند آن دیگری را پادشا

آن یکی را عشق بازی رو نمود

وان یکی از زهد و طاعت دید سود

آن یکی زو ترک دنیا یافته است

روی دل از کل عالم تافته است

وان دگر را آرزوی جنت است

دایماً خواهان حور و لذت است

وان دگر اندر طریق عشق دوست

ترک غیرش گفته دایم وصل اوست

وان دگر در بحر وصلش گشته غرق

از میان یار و او برخاست فرق

لی مع اللّه این حالت کند

تا مبادا منکری طعنه زند

اینکه گفتم وصف آن صاحبدلست

کز دو عالم برتر او را منزلست

واجب و ممکن همه در دل نمود

جان و دل بیرون ز عقل و فهم بود

آنچه از احوال دل کردم ب یا ن

قطره ای میدان ز بحر بیکران

آنچه روشن شد به من احوال دل

گر بگویم شرح آن گردد خجل

کی به تحریر و به تقریر و بیان

زان معانی شمه ای گفتن توان

گر از آن بسیار گویم اندکی

کی کجا فهمد بغیر آن یکی

کو جهان را سربسر نابود دید

بادۀ جام فنا را در کشید

محو شد در پرتو نور احد

کار او بالاست از فهم و خرد

نیست جز وی مرکز دور جهان

دایر از وی گشته پیدا و نهان

بر همه خلقان رحیم و راحم است

در بقای صرف دایم قایم است

اوست بینا جمله کورند و کبود

او سمیع ودیگران کر در شنود

متصف گشته به اوصاف خدا

اهل جود و صاحب صدق و صفا

می کند جولان به ملک لامکان

بی نشان بیند عیان اندر عیان

هر دو عالم را به نور دوست دید

دوست را مغز و جهان را پوست دید

او علیم و دیگران نسبت به او

جاهل و سرگشته با جهل دو تو

صاحب قلب سلیم از غیر حق

کس ندارد در یقین بر وی سبق

گشته عالم بهر او آیینه ای

مرغ روحش را دو عالم چینه ای

صاحب تمکین شده در قرب ذات

اهل تلوین در ظهورات صفات

در دو عالم ذات حق بیند عیان

کرده در هر مظهری وصفی بیان

دل مسمی زان سبب آمد به قلب

کو ب ه تقلیب است در شادی و کرب

گه به طوف عالم علوی رود

گه مطاف عالم سفلی شود

این تقلب عل ت از وجهی نکو

هم ز وجه بد شمر حیله مجو

گاه محض عقل گردد گاه نفس

گه ملک گردد گهی چون دیو نحس

گاه مجرد می شود گه منطبع

گاه واصل می شود گه منقطع

گه منزه از همه عیب است و نقص

گه ز غم نالان گه از شادی به رقص

هر زمان دارد ز حق شأنی دگر

هر نفس آرد سر از جایی بدر

مظهر شأن الهی گشته است

مظهر شأنش کماهی گشته است

ظاهر و باطن در این صورت بجو

نقش او را برزخ جامع بگو

گه درآمد او درون بزم خاص

گه برون در بدارندش خواص

هر دلی را کی کسی گوید که دل

ذکر آن دلهای جاهل را بهل

این چنین دل را تو از عارف طلب

دل مجو زین مشت خام بی ادب

نیست دل در اصطلاح این گروه

جز دل دانا که حق دادش شکوه

آنچه دل خوانند او را این عوام

خانۀ دیو است دیگر والسلام

کس نداند قدر دل جز اهل دل

نیست دل را نسبتی با آب و گل

دل مقام استواری کبریاست

دل نباشد آنکه با کبر و ریاست

دل بود آیینۀ وج ه خدا

در دل صافی نماید حق لقا

گر همی خواهی که بینی روی دوست

دل به دست آور که دل مرآت اوست