جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۰

چون ندادم آن ستمگر کام دل

تا به کی باشم چنین در دام دل

روی بنما با همه جور و جفا

تا شود یک لحظه ام آرام دل

۳

ای صبا از روی دلداری ببر

پیش آن جان و جهان پیغام دل

گو من از دست فراقت سوختم

چون درین سودا بپختم خام دل

روی چون خورشید تو صبح جهان

زلف شبرنگ تو باشد شام دل

۶

پسته لعل تو باشد عید روح

چشم مخمور جهان بادام دل

من ز وصلت باز محرومم چرا

دشمنم باشد چنین ناکام دل

از شراب وصل خویشم مست کن

گر ز لعل دوست باشد جام دل

هست از آغاز عشقت آتشی

در جهان تا چون شود فرجام دل