گنجور

 
جهان ملک خاتون

عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال

که مرا جان به لب آمد ز خیالات محال

ره خواب من دلداده خیالت بربست

تا تنم کرد خیال تو به مانند خیال

سر و جان و دل و دین در سر کارت کردم

خون ما بر تو نگویی که که کردست حلال

رحمتی بر من سرگشته ی دلسوخته کن

چون رسیدست ملال من مسکین به کمال

قسمم هست به چشم خوش آهووش او

به مه روی وی آنک به دو ابروی هلال

بر رخ همچو گل و عارض همچون سمنش

به دو زلفست معنبر و لبش آب زلال

به شب وصل و لب تشنه ی مشتاقانش

به قد خوب خرامش به چمن همچو نهال

که مرا در شب هجران رخ چون قمرش

هست از جان و دل و هر دو جهان بی تو ملال

گفت چون بلبل شوریده به عشق رخ گل

برو ای عاشق بیچاره ازین بیش منال