جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۲

عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال

که مرا جان به لب آمد ز خیالات محال

ره خواب من دلداده خیالت بربست

تا تنم کرد خیال تو به مانند خیال

سر و جان و دل و دین در سر کارت کردم

خون ما بر تو نگویی که که کرده‌ست حلال

رحمتی بر من سرگشتهٔ دلسوخته کن

چون رسیده‌ست ملال من مسکین به کمال

قسمم هست به چشم خوش آهووَش او

به مه روی وی آنک به دو ابروی هلال

بر رخ همچو گل و عارض همچون سمنش

به دو زلفست معنبر و لبش آب زلال

به شب وصل و لب تشنهٔ مشتاقانش

به قد خوب خرامش به چمن همچو نهال

که مرا در شب هجران رخِ چون قمرش

هست از جان و دل و هر دو جهان بی تو ملال

گفت چون بلبل شوریده به عشق رخ گل

برو ای عاشق بیچاره ازین بیش منال