گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگار چابک مه روی مهوش

بت سیمین عذار شوخ سرکش

ز زلف تابدار و رنگ رخسار

نهد هر لحظه نعل من در آتش

چو زلف سرکشت جانا ازین بیش

مکن حال دل ما را مشوّش

خوشش بادا نسیم صبحگاهی

که کرد از بوی زلفت وقت ما خوش

به تیغم گر زند زان دست و بازو

شوم قربان نمی گویم به ترکش

اگر باد آورد بویی ز کویش

به بوی خاک کویش می کنم غش

به یاد آنکه اندر برکشی یار

جهان حالی بلای هجر می کش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

گزیده شمس دین ای از نهیبت

شده حال بداندیشان مشوش

کشیده بر سرت تأیید سایه

فگنده بر درت اقبال مفرش

بدست باس تو چون موم آهن

[...]

میبدی

دلم کو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه