گنجور

 
جهان ملک خاتون

که دید شکل هلالی چو ابروی طاقش

که دید آن رخ زیبا که نیست مشتاقش

کدام نرگس شهلا به چشم او ماند

بنفشه نیز نباشد به بوی اخلاقش

کسی که افعی زلف تو بر دلش زد نیش

مگر ز لعل تو باشد نصیب تریاقش

ببین چه می کند آن ترک شوخ شورانگیز

که نیست چون دل او سنگ دل در آفاقش

ولی چون در غم عشقت گناه نیست مرا

چراست با من مسکین مدام شلتاقش

صحیفه ی غم عشقش از آن جهانگیرست

که برد باد بهاری به لطف اوراقش

چو دید دیده ی مهجور جان جمال گلی

گرفت در دل ما آتشی ز اشواقش