گنجور

 
جهان ملک خاتون

هست چون زلف بتانم هوس عمر دراز

تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز

سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم

تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز

سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس

خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز

دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم

چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز

چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان

همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز

چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز

چند گویی به من خسته که با درد بساز

دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند

چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز

مرغ جان من مسکین به هواداری تو

آن تواند که کند بر سر کویت پرواز

وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند

عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode