گنجور

 
جهان ملک خاتون

کیست به عالم مرا غیر غمت دستگیر

ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر

ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت

هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر

گر بکشی بنده‌ام ور ننوازی غمین

چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر

روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن

قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر

باد سحر گوییا می‌وزد از کوی دوست

زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر

ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا

روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر

گفت خِرَد ترک کن عشقِ بتان، چون کنم؟

کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر

در غم هجران او صبر و دل من کجا

چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر

صبر مفرما مرا در غم هجران او

چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر

هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک

کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر

کعبه‌ی جان و جهان در طلب وصل تو

خار مغیلان بود پای دلم را حریر