گنجور

 
جهان ملک خاتون

درافتادم به عشق او ز تقدیر

مسلمانان مسلمانان چه تدبیر

چنانم بر وصالش آرزومند

که بگذشته‌ست از تحریر و تقریر

خداوندا تو یاد عشق خوبان

ز جان ما به لطف خویش برگیر

چرا در عشق او از خود خبر نیست

چه چاره چون چنین رفته‌ست تقدیر

چه بازی می‌کند بنگر تو از دور

فغان از جور این چرخ کهن پیر

به جان آمد دل من از فراقش

شده مهر رخ خوبش جهانگیر

عجب گر نشنوی ای نور دیده

فغان و ناله‌های ما به شبگیر

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
دقیقی

تو آن ابری که ناساید شب و روز

ز باریدن چنانچون از کمان تیر

نباری بر کف دلخواه جز زر

چنانچون بر سر بدخواه جز بیر

مجد همگر

دلم دیوانه گشت از تاب زنجیر

تنم بگداخت زین زندان دلگیر

نه شب مه بینم و نه روز خورشید

نه بر من می وزد بادی به شبگیر

زبونم کرد ایام تبه کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه