گنجور

 
جهان ملک خاتون

در افتادم به عشق او ز تقدیر

مسلمانان مسلمانان چه تدبیر

چنانم بر وصالش آرزومند

که بگذشتست از تحریر و تقریر

خداوندا تو یاد عشق خوبان

ز جان ما به لطف خویش برگیر

چرا در عشق او از خود خبر نیست

چه چاره چون چنین رفتست تقدیر

چه بازی می کند بنگر تو از دور

فغان از جور این چرخ کهن پیر

به جان آمد دل من از فراقش

شده مهر رخ خوبش جهانگیر

عجب گر نشنوی ای نور دیده

فغان و ناله های ما به شبگیر