گنجور

 
جهان ملک خاتون

گر آید نسیمی ز سوی نگار

کنم جان و دل بر نسیمش نثار

دماغم بیاساید از بوی او

جهان تازه گردد به باد بهار

بهار آمد و باد نوروز باز

بیاورد بویی چو مشک تتار

چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل

بود همچو بوی سر زلف یار

به سوی گلستان اگر بگذرد

فرو ریزد از شرم او گل ز بار

خجل گردد از قامتش نارون

به خاک افتد از شرمساری چنار

بنفشه خجل گشت از زلف او

فتاده به پایش چنین سوگوار

سرافکنده نرگس به پیشش کنون

ز مستی چشمش شده در خمار

ز شرم رخش ارغوان شد بنفش

تو خیری نگر کاوست زار و نزار

زبان آوری کرد سوسن از آن

میان ریاحین چنین است خوار

سمن با رخش لاف می زد به حسن

به جان آمد او را ز گل نوک خار

شقایق فروغ جمالش بدید

شد از رنگ رخسار او شرمسار

به پیش گلستان رویش به باغ

نیامد گل و یاسمن در شمار

چو در بوستان بگذرد سرو ناز

سراید چو مستان ز مهرش هزار

مرا آرزو هست در فصل گل

میان چمن یارم اندر کنار

شکوفه چو بشکفت در بوستان

چو سیمش برافشان به پای نگار

جهان خوش شد و نیست ما را خوشی

که جز غم نباشد درین روزگار