گنجور

 
جهان ملک خاتون

در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت

ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت

درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم

هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت

ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری

ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت

بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم

ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت

چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم

گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت

کجاست نقد وصالش بگو به فریادم

برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت

چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست

چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت