گنجور

 
اهلی شیرازی

کسی که حق حریفان مهربان نشناخت

سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت

دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز

که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت

چه آتشی است که در جان من فراق افکند

که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت

به نقش بازی ایام دل منه اهلی

که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode