گنجور

 
اهلی شیرازی

کسی که حق حریفان مهربان نشناخت

سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت

دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز

که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت

چه آتشی است که در جان من فراق افکند

که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت

به نقش بازی ایام دل منه اهلی

که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت

 
 
 
سعدی

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند

که آسمان به سر وقتشان دو اسبه نتاخت

چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
جهان ملک خاتون

چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت

بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت

فراق روی تو ما را چنان نزار فکند

که هر که دید مرا از خیال وانشناخت

ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
اهلی شیرازی

چه اختیار کسی را ز عاشقان گر یار

یکی بلطف بخواند و یکی ز چشم انداخت

ببزم شاه دو عودست و هر دو دارد دوست

یکی بسوخت در آتش یکی بلطف نواخت

اسیر شهرستانی

کسی که در قدح دیگران بهار گداخت

مرا در آتش افسرده خمار گداخت

شدم غبار و نیامد دگر چه چاره کنم

نگشت وعده فراموش و انتظار گداخت

توبه کردم آسمان میخانه ساخت

[...]

آشفتهٔ شیرازی

مرا که هجر تو در ششدر هلاک انداخت

پس از تو نرد غم عشق با که خواهم باخت

زهر چه هست بپرداختیم خانه ولی

زدوست خانه دل را نمیتوان پرداخت

بمزدقان برو ای باد مژگانی بر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه