در این زمانهٔ دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانهٔ بیگانه خوی میبینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر درباخت
بیا دو دیدهٔ من، کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمیپرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کردهام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت