گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت

چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت

نرّاد ده هزار درین عرصه که منم

دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت

مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست

نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت

گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق

خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت

گویند لطف آن صنمم بی نهایتست

هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟

گفتم هوای عشق بلندست چون کنم

مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت

تا عشق تو شناخت دل من در این جهان

گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حمیدالدین بلخی

وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟

نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟

ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟

و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
سعدی

منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس

در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت

صائب تبریزی

یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت

یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت

جویای تبریزی

از دور عشقباز ترا می توان شناخت

دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت

هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست

آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت

شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه