گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت

چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت

نرّاد ده هزار درین عرصه که منم

دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت

مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست

نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت

گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق

خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت

گویند لطف آن صنمم بی نهایتست

هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟

گفتم هوای عشق بلندست چون کنم

مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت

تا عشق تو شناخت دل من در این جهان

گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode