گنجور

 
جهان ملک خاتون

بگویمت سخنی ای نگار چون بالات

به راستی و درستی که نیست کس همتات

نرست سرو چو قدّ تو راست در بستان

گلی ندید کسی چون رخ جهان آرات

اگر کنی گذری در چمن گل رنگین

فتد ز دست و سهی سرو سر نهد در پات

منم به کوی فراقت نشسته با غم و درد

تویی به عالم عشق کسی دگر، هیهات

هنوز با همه جور تو در تکاپویم

که کی رسم به وصال جمال روح افزات

ز مکر دشمن بدگو مباش ایمن از آنک

چگونه ترک کند آنچه باشدش در ذات

به اعتقاد توان برد کار خویش از پیش

تو زهد خشک مور ز و بنه ز سر طامات

فرس به عرصه چنان راند و فرزبندی کرد

رخی نهاد شه عشق و شد جهان شه مات

برفتی و بزدی آتشی به جان جهان

دلت نکرد ترحّم نبود شرم از مات