جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

ما را وصال دوست میسّر نمی شود

دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود

کاشانه دلم که ز هجران خراب شد

بی پرتو جمال منوّر نمی شود

قند مکررست مرا یاد وصل تو

زان روی ذکر دوست مکرر نمی شود

رخسار من ز هجر تو زر شد ولی یقین

اسباب عشق بازی بی زر نمی شود

تا چند وعده ای به خلافم دهی بتا

یک شب شب وصال مقرّر نمی شود

چون ابروی کجت ندهم وعده ی وصال

چون قدّ خویش راست بگو گر نمی شود

جز درس عشق تو در مکتب خرد

ما را به جان دوست که از بر نمی شود

هر شب خیال دوست مقامش دو چشم ماست

دارم عجب که دامن او تر نمی شود

تا دیده ی را محلّ جهان بین نمی کنند

در عالم وجود تو سرور نمی شود