ما را وصال دوست میسّر نمیشود
دل جز به بوی زلف تو رهبر نمیشود
کاشانه دلم که ز هجران خراب شد
بی پرتو جمال منوّر نمیشود
قند مکررست مرا یاد وصل تو
زان روی ذکر دوست مکرر نمیشود
رخسار من ز هجر تو زر شد ولی یقین
اسباب عشقبازی بی زر نمیشود
تا چند وعدهای به خلافم دهی بتا
یک شب شب وصال مقرّر نمیشود
چون ابروی کجت ندهم وعدهٔ وصال
چون قدّ خویش راست بگو گر نمیشود
جز درس عشق تو در مکتب خرد
ما را به جان دوست که از بر نمیشود
هر شب خیال دوست مقامش دو چشم ماست
دارم عجب که دامن او تر نمیشود
تا دیده را محلّ جهانبین نمیکنند
در عالم وجود تو سرور نمیشود