گنجور

 
انوری

وصلت به آبِ دیده میسر نمی‌شود

دستم به حیله‌هایِ دگر درنمی‌شود

هرچند گردِ پای و سرِ دل برآمدم

هیچم حدیثِ هجرِ تو در سر نمی‌شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

یک ذره‌ش آرزویِ تو کمتر نمی‌شود

با آنکه کس به شادیِ من نیست در غمت

زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود

گفتم که: کارم از غمِ عشقت به جان رسید

گفتی: مرا حدیثِ تو باور نمی‌شود

جانا از این حدیث تو را خود فراغتی‌ست

گر باورت همی شود و گر نمی‌شود

گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود

کارت ز بی‌زری‌ست که چون زر نمی‌شود

منت خدای را که ز اقبالِ مجدِ دین

رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود

در هیچ مجلسی نبوَد تا چو انوری

یک شاعر و دو و سه توانگر نمی‌شود

چندان که از زمانت برآید بگیر نقد

در خاوران نی‌ام که میسر نمی‌شود