جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

ای دیدهٔ نم دیده بی روی تو خون ریزد

طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد

هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش

مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد

هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت

بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد

با لطف گل سوری در گلشن جان افروز

چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد

طالع نکند یاری کاو در بر ما آید

بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد

چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد

خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد

در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن

گر سر برود او را از کوی تو نگریزد