گنجور

 
حکیم نزاری

نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد

نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد

بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین

که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد

مراد حاصل و من غافل و همین باشد

سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد

شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش

خیال مست نباشد چنان که پندارد

تو در کنار و منی واله از میان رفته

محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد

توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن

گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد

مجال نیست که رویت به خواب بینم باز

وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد

به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز

چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد

ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن

سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد