گنجور

 
جهان ملک خاتون

گرچه سرگشسته ام ز چوگانت

نکشیدیم سر ز فرمانت

در فراقت دلم به جان آمد

آمدم یک شبی به مهمانت

گر به عید رخم تو بنوازی

غیر جانم چه هست قربانت

مفکن کار من چو زلف به پای

دلبرا دست ما و دامانت

جز صبوری و جز شکیبایی

ای دل خسته چیست درمانت

هیچ دانی درین زمانه دلا

چه کشیدی ز عشق جانانت

چند ازین آه و ناله و زاری

که به گردون رسید افغانت

تا به کی در جهان چنین گردی

که نه سر باشد و نه سامانت

دایم از جان و دل همی گویم

آفرین خدای بر جانت