گنجور

 
جهان ملک خاتون

گرچه سرگشسته ام ز چوگانت

نکشیدیم سر ز فرمانت

در فراقت دلم به جان آمد

آمدم یک شبی به مهمانت

گر به عید رخم تو بنوازی

غیر جانم چه هست قربانت

مفکن کار من چو زلف به پای

دلبرا دست ما و دامانت

جز صبوری و جز شکیبایی

ای دل خسته چیست درمانت

هیچ دانی درین زمانه دلا

چه کشیدی ز عشق جانانت

چند ازین آه و ناله و زاری

که به گردون رسید افغانت

تا به کی در جهان چنین گردی

که نه سر باشد و نه سامانت

دایم از جان و دل همی گویم

آفرین خدای بر جانت

 
 
 
انوری

گفتم آن تو نیست خواجه صلاح

گفت چه گفتم آن دو خلقانت

گفت چون نیست گفتم از پی آنک

گر بدو نافذست فرمانت

چون گذاری که بر زند هر روز

[...]

سعدی

آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت

هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت

فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه