گنجور

 
جهان ملک خاتون

کیست آن کس که تو را دید و نشد حیرانت

بعد از امروز سر ما و خط فرمانت

گر تو را رغبت جانست به ترکش اولی

قدمی نه که شوم بر سر ره قربانت

دست من گیر که از پای درآیم ور نه

بر سر راه اجل دست من و دامانت

ای دل غمزده با درد دلارام بساز

که همان درد به هر حال به از درمانت

چند افسوس و فریبم دهی ای جان و جهان

چند خواری کشم از حیله و از دستانت

گر ز گلزار رخت باد صبا بویی برد

مکن اندیشه چه نقصان بود از بستانت

گر تو باری ز سر ناز به بستان تازی

ای بسا دل که برد گوی خم چوگانت

 
 
 
ناصر بخارایی

پسته را لب شکند آن دهن خندانت

مغز بادام کشد چشم خوش فتانت

گر چه شد روشنی خوان فلک از خورشید

قرص خورشید ندارد نمکی از خوانت

گر شوم موئی و ور سینهٔ من بشکافی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

کاش پاینده شدی وصل تو چون هجرانت

کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت

تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار

تا در آن وصل بماندند بسی یارانت

اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه