جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایهٔ لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

دل هوای آن قد و بالا گرفت

بی گناهم لطف فرمای و مگیر

ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت

از فریب غمزه غمّاز تو

در سر بازارها غوغا گرفت

در دو عالم خشک و تر باری نماند

آتش عشق رخت بالا گرفت

روز و شب با وصل او آسوده‌ام

تا خیالش در دو چشمم جا گرفت

دل برفت از دستم و جایش خوشست

زآنکه در زلف بتان مأوا گرفت

بس که باریدم به هجران آب چشم

سر به سر روی جهان دریا گرفت