گنجور

 
جهان ملک خاتون

دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت

آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت

گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن

ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت

کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما

سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت

گفتم نظر به حال من افکن خدای را

زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت

بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان

ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت

باری خیال گشته ام از حسرت وصال

زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت

زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی

جان کردمی فداش زمانی که برگذشت