گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت

درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت

هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست

چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت

راستی سرویست قدّش در سرابستان جان

چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت

گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان

من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت

خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد

عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت

سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان

عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت

عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق

بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت

من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او

لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت

گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش

قصّهٔ درد دل بیچارهٔ ما زان گذشت