صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّهٔ درد دل بیچارهٔ ما زان گذشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت
یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز بروز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
[...]
می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشت
از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت
خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.