گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست

به هجر لذّت عمری چنانچه دانی نیست

مدار ماه رخ از من دریغ در شب تار

که بی حضور توأم هیچ زندگانی نیست

مرا به روز غمت رنگ زعفرانی هست

به روی دل بجز از اشک ارغوانی نیست

چو چشم دوست شدم ناتوان به غورم رس

چرا که هیچ عجبتر ز ناتوانی نیست

به باد رفت مرا عمر در تکاپویت

گذشت عمر و مرا قوّت جوانی نیست

به جان و دل متعطّش به خاک پای توأم

به سر به بندگی آیم اگر گرانی نیست

به سرو گفتم در باغ حامی گل باش

بگفت کار قدم غیر پاسبانی نیست

بگفتمش به مه ای مه که صورتش برکش

جواب داد که این کار حدّمانی نیست

اگر تو وصل مرا خواهی ای عزیز به جان

مضایقه نتوان کرد رایگانی نیست

ز غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار

حذر جهان ز قضاهای آسمانی نیست