گنجور

 
جهان ملک خاتون

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست

تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد

بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست

ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم

بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست

گفتند که دارد اثری آه دل ریش

فریاد که آه دل ما را اثری نیست

بار غم تو بر دل بیچاره جهانست

کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست

گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت

ما را سر و پروای چنین مختصری نیست

گویند که شب را سحری هست خدا را

این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست

هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق

ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست

از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم

بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست

دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم

مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست