گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا در عشق جز درد دلی نیست

چو از وصل نگارم حاصلی نیست

اگر پیش تو آسانست جانا

مرا چون روز هجران مشکلی نیست

بجز مهرت نمی ورزیم کاری

بجز کوی تو ما را منزلی نیست

مرا گویند دل دادی تو بر باد

فدا بادا تو را غیر از دلی نیست

مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی

که بحر عشق او را ساحلی نیست

شدم دیوانه از زنجیر زلفش

وزین سودا به عالم عاقلی نیست

صبا از من پیامی نزد دلدار

رسان چون جز تو ما را حاملی نیست

دل از من بستد و در دیگری بست

چو می بینم چو شخصم غافلی نیست

تو دلبر در جهان جان جهانی

جهان را بی تو خود جان و دلی نیست